نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

مامان روان شناس

سفر کرمانشاه

سلام عزیز جونم این روزها اصلا وقتی برای نوشتن خاطراتت نداشتم .باید بصورت خلاصه بعد از یک ماه برات می نویسم اول روز عید غدیر ( 24 آبان )قرار بود که بریم کرمانشاه چون  عمو علی ما رو دعوت کرده بود. بنا به دلایلی اول قصد رفتن نداشتیم . اما اینقدر عمو رامین و خاله مریم زنگ زدند . که ما خجالت کشیدیم. آخه سفر رو به خاطر ما عقب انداخته بودند. سه شنبه ساعت 2 راه افتادیم وشب ساعت 1 رشیدیم کرمانشاه که همه منتظر ما بودند. برای شام ........... و شما از همون روز اول شروع کردی به دلبری........ روز چهارشنبه رفتیم.... غار قوری قلعه و شهر پاوه که خیلی هردو قشنگ بودندو به شهر جوانروز هم رفتیم و من برات کلی پوشک خریدم. شب هم خونه ژاله خانم خواهر عمو ...
27 آذر 1390

نائیریکا رفته آتلیه

عزیزم  روز 19 اردیبهشت من رفته بودم دانشگاه و بابایی  تو رو یرده بود آموزشگاه وقتی من اومدم آموزشگاه تو رو برداشتم و بردمت آتلیه  جند تا عکس که آقای عکاس ازت گرفت و شما خوابت برد. قربونت برم با این عکسهای قشنگت         ///// قربون اون خواب رفتنت بشم ...
27 آذر 1390

نائیریکا رفته عقد عمو

سلام عزیزم ببخشید اینقدر دیر اومدم تا خاطراتت رو بنویسم. اول: روز 20 آبان عقد عمو وحید و زن عمو زهره بود. که ما با کلی این ور اون ور زدن بلیط هواپیما برای پنج شنبه شب گرفتیم و تو برای اولین بار سوار هواپیما شدی و طبق معمول آروم و خندان بودی، دیگه خودن هم بزرگ شدی و دیگه نیاز نبود من بغلت کنم . خودت راه می رفتی. ساعت 11 که رسیدیم تهران، عمو علی زحمت کشیدند و اومدند دنبال ما، و ما همگی رفتیم خونه عمو فارسی. شب کلی با هم حرف زدیم و شما هم خوابت می یومد اما فضولیت اجازه نمی داد بخوابی. روز جمعه شما خواب بودی، من و بابایی رفتیم مرکز خرید بوستان. برای تو جوراب شلواری و کلاه خریدیم.وقتی داشتیم برمی گشتیم . دیدیم شما بغل عمو فارسی خوابیدی و عمو ...
7 آذر 1390
1